سال نو

با سلام وتبریک سال نوخدمت همه دوستان وعزیزانی که مرا در وبلاگم همراهی می 

کنند .

                    امروز چهاردهمین روز فروردین سال نود سه ,مصادف باشهادت خانم فاطمه زهرا(س)پاره تن پیامبر (ص).

                     

                    تقریبا از یک ماه پیش در تکاپو سال نو ,با استرس ونگرانی از خرید و نظافت بلاخره با تحویل سال نو                    
                   همه ی
دغدغه ودلشوره هاپایان گرفت.


                   وبا آغاز سال جدید به استقبال روز هایی پراز امید ,پیشرفت ,وانگیزه نو برای زندگی ,گام برداشتیم.


                   برای همه ی شما عزیزان سالی پر خیرو برکت توام با سلامتی آرزو دارم .


 



مشق زندگی

سالها پیش با شناختن خودمون و الگو برداری از مادرامون ,درس زندگی را با عنوان یک زن زندگی فوت آب شدیم توی خاله خاله بازی تمام رفتار های مادرامون رو تقلید میکردیم.
ظرف و لباس می شستیم...آشپزی میکردیم...و مشق بچه داری و همسر داری را تمرین میکردیم!
چند سال بعد در عالم بچگی و نوجوانی نوید ازدواج با حضور خواستگار های رنگارنگ داده می شد.در همین ایام همبازی بچگی هام به عقد اقایی درامد...امتحان پشت امتحان ,برای قبولی در آزمون همسر داری..ولی افسوس!
یکی پس از دیگری با تک ماده و تبصره..سالهای زندگیش میگذشت..بی ثمر!
بعد از هفت سال نازایی با دعا و توسل صاحب اولاد شد ثمره این زندگی سه تا بچه بود!
افسوس و صد افسوس که مصلحت خداوند را همیشه به حساب دریغ لطف خداوند میدانیم و اصرار و اصرار میکنیم تا میسر شود.
طفلی همبازیم چندین سال متوالی پشت کنکور زندگی موند ولی باز اصرار داشت تا قبول بشه تا اینکه خسته شد و تصمیم گرفت از همه چی بگذره حتی از بچه ها گذشت.....
بدون هیچ حق و حقوقی فقط و فقط مهرم حلال جانم آزاد!
همسرش حتی در دادگاه حاضر نشد و غیابی طلاق گرفت...دلم سوخت برای کودکی و نوجوانی دخترک که فنا شد.
دلم سوخت برای بازی بچگی هامون ...چقدر با عشق و انگیزه اداره ی زندگی را تمرین میکردیم...دلم سوخت طفلک تمرین نکرد دادگاه و طلاق را......
شاید حدااقل از دیدار بچه ها محروم نمیشد و اینجور مثل شمع در برابر چشمانمان آب نمیشد.
چه شبهایی که از تب بچه هایش خواب به چشمانش نرفت و مادری کرد.
حالا از دیدن بچه هاش محروم شده....
شاید خوب تمرین احقاق حق نکرده بود...شاید توی الگو برداری از مادرامون دقت نکرد چیکار کنه
بین خودش و بچه هاش فاصله نیوفته؟!!!

الهی.....

خدایا چگونه تورابخوانم درصورتی که من ,من هستم /وچگونه امیدم را ازتوقطع نمایم درصورتیکه تو,تویی.


خدایاهرگاه ازتودرخواست نکردم توبه من عطا فرمایی /پس کیست آنکه چون درخواست نمایم عطا نماید.


خدایاهرگاه تورا نخوانم باز حاجتم برآوری /  پس کیست هرگاه اورا بخوانم حاجتم روا می کند.

 

خدایاهرگاه زاری بدرگاه تونکردم باز بمن ترحم می کنی/پس کیست آنکه چون زاری کنم ترحم می کند.


خدایا چنانکه دریارابرای موسی شکافتی واورانجات دادی /پس از تو میخواهم که درودفرستی بر محمد وآل او.


ومراهم از این حالی که هستم نجات بخشی وبه فرج عاجل عطا کنی به فضل ورحمت خود ای مهربانترین مهربانان .



بخشی از دعای امام سجاد علیه السلام 



                                                                 التماس دعا



آداب میهمانی......

امروز باخوردن صبحانه تلویزیون رو روشن کردم ,کارشناس برنامه درمورد آداب میهمانی صحبت می کردخیلی برام جالب بود , مواردی رو توصیه می کردکه انگاربه  فراموشی سپرده شده,ومردم رو به میهمانی دادن و میهمانی گرفتن تشویق می کرد ,حقیقتش ناراحت شدم ,دیدم درست می گن مردم دچار تجمل گرایی شدن ,ملاحظاتمون کم شده یا درواقع جاش ر و با رک گویی عوض کرده ,وهمین بی ملاحظگی باعث فاصله شده وتجملات دست وپای مردم رو بسته ,یادش بخیر توی کتاب درسیمون کوکب خانم بدون هیچ تجملاتی از میهمان سرزده بانون و پنیرو نیمرو وماست پذیرایی کرد






یه روز پاییزی

روز ها یکی پس از دیگری سپری می شد.کم کم هوارو به سردی می رفت روی پله رو به حیاط نشسته بودم .صدای باد بین شاخ وبرگ درختان کاج سمفونی غمگینی رو برای من اجرا میکرد .با دیدن مادرم قطرهای درشت اشکم سرازیر شد .بهم گفت باز با پدرم صحبت می کنه وسعی میکنه رضایت شو بگیره .کمی لبم خندید ولی تو دلم آشوب بود.آخه از سال پیش دیگه پدرم اجازه نیمداد برم مدرسه ,سال گذشته تلاش مادرم بی نتیجه بود وبا شروع سال جدید وشوق بچه ها غم بزرگی به دلم نشسته بود. به این فکر می کردم چه فرقی بین من و بچه های هم سن وسالم هست ومتوجه خیلی از فرق ها می شدم .بغض داشت خفم می کرد.بلاخره مادرم پیروز میدان شد .با این که یک ماه واندی از سال تحصیلی می گذشت برای ثبت نام به مدرسه رفتیم .تمام مسیر رو گوی پرواز کردم,به مدرسه رسیدیم بعداز توضیحات مادرم ثبت نام شدم ازم خواستن به خونه برم و لباس فرم  مدرسه بپوشم وبیام .باعجله مسیر مدزسه تا خونه رو طی می کردم,تمومی نداشت بلاخره رسید م یه چیزایی پیدا کردم وپوشیدم وبرگشتم .اسم کلاس رو بهم دادن بامادرم خداحافظی کردم وبا ناظم  به طرف کلاس رفتیم .بعد از معرفی من توسط خانم ناظم ,نیمکتی رو نشون دادن تا بشینم ,عجیب بود بیشتر چهرها آشنا بودند, انگار ازدوری من نتونسته بودن خوب درس بخونن و رفوزه شده بودن .از دیدن شون خیلی خوشحال شدم,اون ها هم همین طور.نفس عمیقی کشیدم درپوست خود نمی گنجیدم .خدا رو شکر کردم وبه خودم قول دادم یک ماه گذشته از سال تحصیلی رو جبران کنم واز بچه ها عقب نیوفتم .سالها  ازاون روزها می گذره ,ولی بازهم اول مهر شوق رفتن به مدرسه دارم