یه روز پاییزی

روز ها یکی پس از دیگری سپری می شد.کم کم هوارو به سردی می رفت روی پله رو به حیاط نشسته بودم .صدای باد بین شاخ وبرگ درختان کاج سمفونی غمگینی رو برای من اجرا میکرد .با دیدن مادرم قطرهای درشت اشکم سرازیر شد .بهم گفت باز با پدرم صحبت می کنه وسعی میکنه رضایت شو بگیره .کمی لبم خندید ولی تو دلم آشوب بود.آخه از سال پیش دیگه پدرم اجازه نیمداد برم مدرسه ,سال گذشته تلاش مادرم بی نتیجه بود وبا شروع سال جدید وشوق بچه ها غم بزرگی به دلم نشسته بود. به این فکر می کردم چه فرقی بین من و بچه های هم سن وسالم هست ومتوجه خیلی از فرق ها می شدم .بغض داشت خفم می کرد.بلاخره مادرم پیروز میدان شد .با این که یک ماه واندی از سال تحصیلی می گذشت برای ثبت نام به مدرسه رفتیم .تمام مسیر رو گوی پرواز کردم,به مدرسه رسیدیم بعداز توضیحات مادرم ثبت نام شدم ازم خواستن به خونه برم و لباس فرم  مدرسه بپوشم وبیام .باعجله مسیر مدزسه تا خونه رو طی می کردم,تمومی نداشت بلاخره رسید م یه چیزایی پیدا کردم وپوشیدم وبرگشتم .اسم کلاس رو بهم دادن بامادرم خداحافظی کردم وبا ناظم  به طرف کلاس رفتیم .بعد از معرفی من توسط خانم ناظم ,نیمکتی رو نشون دادن تا بشینم ,عجیب بود بیشتر چهرها آشنا بودند, انگار ازدوری من نتونسته بودن خوب درس بخونن و رفوزه شده بودن .از دیدن شون خیلی خوشحال شدم,اون ها هم همین طور.نفس عمیقی کشیدم درپوست خود نمی گنجیدم .خدا رو شکر کردم وبه خودم قول دادم یک ماه گذشته از سال تحصیلی رو جبران کنم واز بچه ها عقب نیوفتم .سالها  ازاون روزها می گذره ,ولی بازهم اول مهر شوق رفتن به مدرسه دارم

نظرات 7 + ارسال نظر
رهگذر شنبه 14 دی 1392 ساعت 10:14

سلام بانو
تنبل شدی ها

سلامزودی می یام

نسرین شنبه 7 دی 1392 ساعت 12:27

آخی مامانم... :)
انقدر پشت کار داری که بتونی همین الانم بهترین بشی...هرچند که بهترین هستی!بهترن مامان دنیا!

ممنونم دخترم,به من لطف داری,خودت هم می دونی چقدر افسوس گذشته رو می خورم ,انشاالله عمری باشه تلاشم رو می کنم

آنوشا پنج‌شنبه 5 دی 1392 ساعت 23:14

سلام عزیزم اینو بدون که همه چی به تحصیل نیست من خودم به شخصه خیلی برات احترام قائلم و خیلی چیزهارو تو زنگیم از شما یاد گرفتم الان هم استاد خوبی هستی پروفسور دکتر مهندس روانشناس نویسنده و .... باران

سلام خواهر جون :خیلییییییی ممنون از لطفتون ,شما به من لطف دارید .من کوچک شما هستم

شادی پنج‌شنبه 5 دی 1392 ساعت 15:36 http://shady20.blogfa.com

سلام باران عزیزم...باران...نصیبه...هردوش قشنگه و قشنگ تر از اون "مادر بودن" همسر بودن" اونم به وسعت مهربونی شما...الهی برقرار باشی.

خاطره ها قشنگت.هرچند تو زمان خودشون تلخ بوده باشن ولی وقتی زمان شاملشون میشه زیبا میشن مثل یه قاب عکس.

تحصیل خوبه ولی دقت کردی کسانی که تو دانشگاه زندگی تحصیل کردند چقدر بزرگ هستند؟ شما یکی از اونهایی...
ممنون از اینکه به یادم هستی ممنون از حضورت سبزت...

سلام شادی عزیزم,بااین که دردنیای مجازی با هم آشنا شدیم وهیچ وقت تا الان سعادت دیدن شمارو نداشتم اما بانوشته هاتون همیشه دل گرمم کردین وارادت خاصی خدمتتون دارم

سلام نصیبه جان . خوبی ؟ منم تجربه ی عقب موندن از درس و مدرسه و کتاب و این چیزارو دارم .البته نه به اجبار خونواده. به حماقت و نادونی خودم . شکر خدا بعد تونستم خودمُ جمع و جورکنم .

سلام خواهر جونالبته من کجا و شماکجا,شما موفق به ادامه تحصیل شدید ومن هنوز درآرزوی تحصیل دعا کنید جور شه

نسترن چهارشنبه 4 دی 1392 ساعت 22:44

سلام بهترین مادر دنیا
درسته که نتونستی ادامه تحصیل بدی..اما بدون درک و شعورت خیلی بالاست..بهترین همسری.بهترین مادری..بهترین دختری..و.....
تو گرمای خونه ای مامانم..
اینارو فقط برای یاداوری خاطراتت بگو مامانم..
و حسرت نخور که از چیزی عقب موندی..
همیشه سربلندی و باعث سربلندی منی..

سلام عزیز دل مادر درسته از تحصیل عقب موندم ولی لطف خدا شامل حالم شد وشما عزیزای دلرو عطا کرد اما با کمک شما ادامه می دم

رهگذر چهارشنبه 4 دی 1392 ساعت 15:14

سلام عزیزم
وقتی از غم هات مینویسی دلم میگیره کاش اون موقع ها من بودم لبخند و به لبهات می اوردم
روح پدر ت شاد خدا مادرت رو حفظ کنه انشالله

سلام عزیزم اگه اون موقع بودی دیگه مشکلی نبود فقط دستور می دادم عملی می شد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.