یادتون هست؟؟؟؟

بچه های دیروز, پدر و مادر های امروز

یادتون هست بچه محصل بودیم.چه کارهای قشنگی داشتیم؟؟

چندتایی رو یادآوری میکنم..خالی از لطف نیست..شاید لبخندی به گوشه ی لبانتا بنشیند

شاید شما هم تجربه ی این کارهارو دارید..

وقتی مشق را ننوشته بودیم ..به محض اینکه معلم میومد بالای سرمون الکی کیف رو زیروروو میکردیم

و در همون حال میگفتیم:"خانوم! دفترمونو جا گذاشتیم "

مصیبت اونجا بود که خونمون نزدیک بود و معلم هم میگفت:"خب برو بیار "


یا مثلا یادتون میاد؟؟

شلوارهای ورزشی سرمه ای رنگی بود که کنار اون سه خط سفید موازی داشت..از جنس پتو بود .به اسم "گرم کن"

زنگ ورزش همه میپوشیدن..


یا


هروقت معلم سوال امتحانو میخوند تا توی ورقه بنویسیم سوال تموم نشده فوری میگفتیم "خانوم؟ چندتا خط جا بذاریم؟؟"

یا

در نیمکت ها سه نفر مینشستیم و موقع امتحان یه نفر باید میرفت زیر میز!

اینو دیگه همه تجربه دارید

تا قبل از اینکه پیک شادی ظهور کنه..مشق عید رو در حد انبوه و بنکداری میدادن!

ده بار از حسنک کجایی..بیست بار تصمیم کبری..پانزده تا دیکته و ...................

دیگه یادتون هست موقع امتحان باید بین خودمون و نفر کناری کیف روی میز میذاشتیم تا تقلب نکنیم!

تجربه ی جنگ هم خیلیاتون دارید ..

دوره ی جنگ قلک های پلاستیکی سبز رنگ با نارنجی به شکل تانک با نارنجک میدادن تا برای کمک به رزمنده های جبهه هاا پر کنیم..




و عید...

موقع عید کارت تبریک میخریدیم و با نوشته های تکراری و مشابه پشت اون به همدیگه میدادیم ..مثل جمله ی "نمک در نمکدان شوری ندارد..دل من طاقت دوری ندارد""ای نامه که میروی به سویش از جانب من ببوس رویش"



حالا شما چی؟؟چیزی به خاطرتون اومد؟؟

اگر تداعی شده برام بنویسید.لطفا


به نظر شما برای بچه های امروز چه کارهایی خاطره میشه؟؟

اینترنت؟پرشین تون؟بازی های رایانه ای؟تماشای سی دی های تکراری؟.......



پاییز

خورشید با تمام قدرت به زمین نور افشانی میکرد و هر لحظه منتظر سومین نوزاد زمین بود, نزدیک های غروب از ماه خواست جای اورا بگیرد و با تابش مهتاب زمین کمی استراحت کند!
سپیده دم نوزاد زمین متولد شد...
همسایه ها خوشحال گرد زمین چرخیدند...
از زمین پرسیدن او را چه نامیدی؟ زمین گفت دوست دارم نامش را مهر بگذارم!
خورشید گفت چرا آبان صدایش نمیکنی؟
ماه گفت آذر هم اسم زیباییست.
خورشید گفت این صفات خوبی برای نوزاد میباشد.
پیشنهاد میکنم نامش را پاییز بگذاریم...زمین پذیرفت و نوزاد خود را در بر گرفت!
در گوشش زمزمه کرد پاییز!
پاییز عزیزم مهربان باش و مهربانی کن...آبان باش و چون آب زلال و سعی در آبادانی کن..آذر باش  و به همه گرمی محبت ببخش!

تولد پاییز را به همه شما دوستان بخصوص دانش آموزان..دانشجویان.. تبریک میگم!
جشن تولد پاییز در تمامی مدارس بپاست..همه ی کودکان و نوجوانان در این جشن شرکت دارند!
ای جشن تا تولد بهار ادامه دارد.
یادمان باشد هستند کودکان و نوجوانانی که از این جشن محرومند!
با توجه به صفات پاییز مهر بورزیم و آباد کنیم و به گرمی دستشان را بفشاریم!
رنگین ترین برگهای پاییزی تقدیم شما!

شوق بهار

.....نصف شب گذشته بود و نسیم ملایم گرمای تابستون راقابل تحمل میکرد.معمول همه ی تابستونا توی حیاط پتو پهن کرده بودیم.افراد خانواده هنوز نخوابیده بودن .توجه همه به گوینده رادیو که اسامی اسرای ایرانی رو میخواند جلب شده بود منتظر شنیدن اسامی چندتن از اهالی محله ی خودمان و چند محله ی دیگر که میشناختیم کم کم با نگاه به آسمان پر ستاره خوابمان برد.صبح از هیجان صدای مادرم که با خوشحالی بشارت آزادی یکی از همسایه ها را میداد بیدار شدم.سرشار از انرژی , گویی منتظر مهمان عزیزی باشم شروع به نظافت منزل کردم .پدر و برادر کوچکم گلدونهای منزل رو به کوچه بردن.با کنجکاوی به دنبالشون تا دم در حیاط رفتم.کوچه هم مثل خونمون آب و جارو شده بود .منظم و به ردیف گلدون چیده شده بود و اهالی داشتن چراغونی میکردن.یکی دوتا گوسفند هم آماده ی قربونی و منقل اسپند ی وسط کوچه..تا عصر طول کشید.بعضیا میگفتن توی قرنطینه هستن.معنی قرنطینه برام سنگین بود.بی توجه به معنی حرفای مردم فقط و فقط منتظر ورود هم محلی آزاد شده بودم.برادر کوچکم وارد خانه شد و گفت برای شب میرسن..کم کم انتظارا سر اومد.چادر پوشیدم  و همراه مادر و زنهای محل جلوی در منزل آزاده تجمع کردیم.افراد زیادی اومده بودن..با ذکر صلوات متوجه حضور تعدادی از اقوام آزاده شدیم که آزاده رو روی شانه ی خود سوار کرده و به سمت درب منزل ایشان می آمدند.چند روز بعد با خبر از آزادی دیگر بچه های محله مان  شدیم .باز هم همه ی اهالی محیای استقبال از ایشان شدند.وقت آمدن آزاده باز هم به کوچه رفتیم.این بار آزاده به روی دوش شخصی بود.توجه منو خیلی به خود جلب کرد.جوان خوش سیما و بلند قامت و باوقار بود..از اهالی محل نبود.احساس کردم از اقوام آزاده باشد.بعد از کمی از منزل آزاده خارج شد.از اقوام آزاده هم نبود.خیلی دوست داشتم بدانم این جوان کیست........

بعد از گذشت بیش از بیست سال تداعی این خاطره را دوست دارم و در کنار این جوان خوش سیما و خوش قد و بالا که حدود بیست و دو سال  پیش پیوند عشق بستیم زندگی خوبی داریم و به لطف خدا ثمره ی این زندگی گنجینه ی عشقی است به نام دخترانم .. نسترن ..نسرین...عسل...

گذری در خاطرات..

دم دمای غروب بود.دخترک بغض گلوش رو گرفته بود.انغریب زمان بود که اشکش سرازیر بشه..منتظر اومدن مادرش بود..هرروز غروب اینطوریی میشد.کمی اونطرف تر گله گوسفندی با سروصدای چوپان هدایت میشدند.صدای چوپان هرروز دم غروب دخترک را دلتنگ میکرد.محیط پیرامون دخترک و خانوادش فضای روستایی داشت.نه برقی نه اب لوله کشی..اولین خونه ای بود که در حال ساخت بود.فعلا زیرزمین ساخته شده بود..فعلا سرپناه خوبی برای خانواده بود.از دور مادرش رو دید.اشک حلقه شده ی چشمش با لبخندی درامیخته شد.باخوشحالی به طرف مادر دوید.دست مادر مثل همیشه پر بود.خیلی خسته ,ولی مهربان.دخترک به اتفاق مادر و خواهر و برادرهای بزرگترش به خانه رفتند.سکوت مرگباری حاکم بود.همه با صدایی ارووم صحبت میکردند.طبق معمول اغلب روزها پدر توی رختخواب خوابیده بود.مادر شروع کرد به صدا کردن پدر.دخترک و خواهر و برادراش همگی نگران از بیدار شدن پدر..ولی باز هم مادر اصرار داشت پدر را بیدار کند.بالاخره پدر بیدار شد.مادر گفت :بیا این پول.

برو مواد بخر.پدر یه نگاهی کرد و پول و گرفت.فضای خونه کاملا عوض شد.دیگه بچه ها راحت حرف میزدند..میخندیدند.

نگرانی همه برطرف شد.دیگه بغض گلوی دخترک رو فشار نمیداد.اخه ممکن بود مثل بعضی روزها وقتی پدر از خواب بیدار میشد با دادو بیداد سر مادر بیچاره که کجا بودی؟ مگه نگفتم کار نکن؟؟ و بعدشم کتک و گریه بچه ها..

بعد از ساعتی دخترک خوابیده بود..خواب یه روز رویایی رو میدید....

حکایت

پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست وغلام دیگر دریا را ندیده بود ومحنت کشتی نیازموده   گریه  وزاری در نهاد ولرزه بر اندامش افتاد چندان که ملاطفت کردند ارام نمی گرفت وعیش ملک ازاو منعض بود چاره ندانستند حکیمی در ان کشتی بود ملک را گفت اگر فرمان دهی من او را به طریقی خاموش گردانم گفت غایت لطف و کرم باشدبفرمودتا غلام را به دریا انداختند باری چند غوطه خورد مویش گرفتند وپیش کشتی اوردند به دو دست در سکان کشی اویخت چون برامد گوشه ای بنشست وقرار یافت ملک را عجب امد پرسید در این جه حکمت بود گفت از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود وقدر سلامتی را نمی دانست همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتاراید

ای که سیر تو را نان جوین خوش ننماید

                                                    معشوق من است انکه به نزدیک تو زشت است

حوران بهشتی را دوزخ بوداعراف

                                                    از دو زخیان پرس که اعراف بهشت است

فرق است میان انکه یارش در بر

                                                    تا انکه دو چشم انتظارش بردر